درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.لطف با نظرات خود به ما کمک کنید که یه وبلاگ قشنگ درست کنیم.ممنون
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و عکس عاشقانه و غمگین و آدرس red-apple.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 24817
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



داستان و عکس عاشقانه و غمگین
داستان و عکس عاشقانه و غمگین
یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
چشم من... سهراب گفتی چشم ها را باید شست ... شستم ولی ...! گفتی جور دیگر باید دید... دیدم ولی...! گفتی زیر باران باید رفت... رفتم ولی ...! او نه چشم های خیسم را دیدو نه نگاه دیگرم را... هیچکدام را ندید !!! فقط در زیر باران لبخندی زد وبا طعنه گفت:دیوانه باران ندیده..... . . . . گناه عاشقی... گناهم چه بوده به جز عاشقی به جز مهربانی راستی و دلدادگی گناهم چه بوده که این قلب پاک اسیری شده در نگاه تو باز گناهم چه بوده که در آسمان ندارم امید نگاهی ز ماه گناهم چه بوده که در روز و شب دو چشمم بباریده در هر نفس گناهم چه بوده که در زندگی شدم عاشق عشق و ویرانگی گناهم چه بوده که سر گشته ام شب و روز نظر بر رهت بسته ام گناهم چه بوده که عاشق شدم ز دوری به رنگ شقایق شدم گناهم چه بوده که عشقم تویی تمام وجودم سراپا تویی گناهم چه بوده مه دلخسته ام دلم را به مهرت گرو بسته ام گناهم چه بوده که عاشق شدم ز دوری به رنگ شقایق شدم . . . . . اشتباه بود اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود!!!! لحظه هجوم غربت لحظه ای بود كه تو رفتی سیل غم زندگیمو برد وقتی كه پل و شكستی تو به خیر ‚ ما به سلامت عاشقی به ما نیومد بانوی عزیز عشقم بدتر از همه در اومد اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود چه شبایی گریه كردم تو به حالم خنده كردی آغوش خداحافظی رو حتی حوصله نكردی نه ‚ تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پیشم دیگه دارم توی هق هق گرگ بارون زده میشم اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود . . . .

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
× عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود. × عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند. × عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود. × عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است. × عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد. × عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است. × عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود. × عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه. × عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد. × عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست.

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
... دختر و پسری با سرعت 120 کیلومتر در ساعت سوار بر موتور : _ دختر: آرومتر من می ترسم! _ پسر: نه خوش می گذره! _ دختر: نه نمی گذره ، خواهش می کنم ، خیلی وحشتناکه!! _ پسر: پس بگو دوسم داری! _ دختر: باشه ، باشه ، دوستت دارم! ، حالا خواهش می کنم آرومتر! _ پسر: حالا محکم بغلم کن ( دختر بغلش می کنه ) _ پسر: می تونی کلاه ایمنی منو برداری و بذاری سرت؟! اذیتم میکنه! ... تیتر قسمت حوادث روزنامه های روز بعد: موتوری با دو سرنشین با سرعت 120 کیلومتر در ساعت به ساختمانی در خیابان مهر برخورد کرد! این موتور دو سرنشین داشت که تنها یکی از آنها نجات پیدا کرد. از گفته تنها نجات یافته این حادثه چنین به نظر می رسد که: پسری که سوار موتور بوده متوجه می شود ترمز موتور بریده اما نخواسته دختر بفهمد ، در عوض خواسته که یک بار دیگر بشنود که دوست دخترش دوستش دارد : « برای آخرین بار! » ... تاریخ نشان داده که پسرها برای نشان دادن علاقه خود به دخترها از جان نیز می گذرند ولی تجربه ثابت کرده که دخترها نه تنها قدرت و شعور لازم را جهت درک این علاقه و دوست داشتن ندارند بلکه هم چون تعویض لباس به تغییر گزینه های انتخابی خود می پردازند. در واقع در دنیای عشق و دوستی تنها این دختران هستند که تاجر واقعی می باشند. در حقیقت فطرت کالا بینی و نگاه بازاری این مخلوق خداوندی از او موجودی دم دمی مزاج به بار آورده است. ختم کلام اینکه برای قضاوت در میزان علاقمندی یک دختر به یک پسر گذشت زمان بهترین قاضی و راهنماست که متاسفانه پسرها به این امر نه تنها توجه نمی کنند بلکه به جنس زن به عنوان موجودی مقدس و پاک می نگرند ... یادمان باشد که در دنیای عشق و دوست داشتن همیشه بازنده اصلی پسرها هستند چه به خواسته خود برسند و چه نرسند!! واقع قشنگ بود.......

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:23 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
آن سوي پنجره در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون.روحی تازه می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
عشق در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد آن محبت بود.عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمی شنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی. عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند.

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
گدای نابینا روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد: امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم وقتي کارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم". میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .... ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
داستان غمگــــــــــــــــــــــــــــــــــــین و عــــــــــــــــاشقانه داستان در ادامه ی مطلب..

ادامه مطلب ...


یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:15 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
داستان کوتاه عاشقانه کتاب و روزنامه یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:9 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
شب بود ... تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود داشت ستاره ها رو تماشا می کرد . یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو زمزمه می کرد . دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : " آماده هستی " با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم " کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره . خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت . پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " . اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن میشد ... رسیدن به هم . سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد تا اینکه دید دختره داره از سرما می لرزه . خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره ... آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره . طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ... اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش رو نوازش می کرد . پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید . شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد . هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته بود ... دختره ترسیده بود . پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه . پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ... چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن . آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه خبری از اون مه نبود . اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود و دیگه راه برگشتی نبود . از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه زیبایی هاش تنها ساکنینش گرگ و روباه بودن . شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون باهم قسمت کنن . چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی کردن . تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد . گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی تونست کاری انجام بده . دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو با پنجه زخمی کرد . پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد دختر رو زمین زد صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست گلوی دختر رو پاره کنه . پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر شد. گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره شده بود . اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر شبها باهاش درد دل می کرد . چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای پنجه گرگ صورت نازنین دختر رو زشت کرده بود دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته باشه . تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر گذاشت پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو نبض زندگیم هستی " دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ... اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب اون دوتا هست پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از این که چیزی به عشق اونا صدمه نمیزنه .رفت تا کمی تنها باشن ... تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای دختر رو ازش گرفت دختردیگه نمی تونست ببینه . وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش رو هم از دست میده اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که پسر رو تو از دست دادن چشماش مقصر می دونست . دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود . پسر رو ترک کرد رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ... کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر کنارش نبود تا از دستاش انرژی بگیره . آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به دختر نیاز داشت . جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده بود کناره کلبه ... کاری نمی شد کرد پسره ... جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد . جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط چشمات کور بود ... دلت چی اون همه عشق رو ندید ... " دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه به خاطره جبران ... چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای توی کلبه رو حس می کرد . چون با عشق ساخته شده بود . پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش کرد نتونست خودش رو کنترل کنه و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد . اوه ... خداونده عشق ... نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره داشت می دید . خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید . پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر رو بوسید .عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ... حتی با مرگ !!!!!

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:7 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه… صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته… زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست… من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم… زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد… مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی… هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن… من ازدواج کردم…

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:3 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.... در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت! نتیجه اخلاقی اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 15:59 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب...

ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 15:56 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم بهسرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و بهدوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود: از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد ترک تسبیح و دعا خواهم کرد وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند