آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
داستان و عکس عاشقانه و غمگین
داستان و عکس عاشقانه و غمگین
جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 9:25 :: نويسنده : behnam & fanoos
الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها ط: طاقت برای تحمل شکست پس: جواب سلام را با علیک بده ، جواب کینه را با گذشت، جواب بی مهری را با محبت، جواب ترس را با جرأت، جواب دروغ را با راستی، جواب دشمنی را با دوستی، جواب زشتی را به زیبایی، جواب توهم را به روشنی، جواب خشم را به صبوری، جواب سرد را به گرمی، جواب نامردی را با مردانگی، جواب همدلی را با رازداری، جواب پشتکار را با تشویق، جواب اعتماد را بی ریا، جواب بی تفاوت را با التفات، جواب یکرنگی را با اطمینان، جواب مسئولیت را با وجدان، جواب حسادت را با اغماض، جواب خواهش را بی غرور، جواب دورنگی را با خلوص، جواب بی ادب را با سکوت، جواب نگاه مهربان را با لبخند، جواب لبخند را با خنده، جواب دلمرده را با امید، جواب منتظر را با نوید، جواب گناه را با بخشش، و جواب عشق چیست جز عشق؟ هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار
شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : behnam & fanoos
7 نسخه گياهي براي شفافيت و زيبايي پوست زيتون تخم مرغ، عسل، جوانه گندم، توتفرنگي و روغن ، اينها در خانه همه ما پيدا ميشوند، اما فكر نكنيد اين مواد غذايي فقط براي خوردن هستند، اين خوردنيهاي خوشمزه ميتوانند رمز جواني پايدار پوست شما هم باشند.
ادامه مطلب ... جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : behnam & fanoos
قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود. چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟ زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد فرشته پرسید:چه عیبی ؟ خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : behnam & fanoos
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : behnam & fanoos
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آنجا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و بهجایی که به او گفته شده بود، رفت. در آنجا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاکآلود، متعجب شد.مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت: «روز شما بهخیر» مرد فقیر بهآرامی پاسخ داد: «هیچوقت روز شری نداشتهام.» پس مرد فاضل گفت: «خداوند تو را خوشبخت کند.» مرد فقیر پاسخ داد: «هیچگاه بدبخت نبودهام.» تعجب مرد فاضل بیشتر شد: «همیشه خوشحال باشید.» مرد فقیر پاسخ داد: «هیچگاه غمگین نبودهام.» مرد فاضل گفت: «هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید.» مرد فقیر گفت: «با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام. تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند. تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است.» جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : behnam & fanoos
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : behnam & fanoos
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : behnam & fanoos
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست. و روز بعد و روز بعد… این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و… ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»
نتیجه اخلاقی: جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 1:41 :: نويسنده : behnam & fanoos
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم. چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:41 :: نويسنده : behnam & fanoos
عصبانیت و عشق
مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .
مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود
در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می كنند ؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین .. و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :
( دوستت دارم پدر ! )
روز بعد مرد خودكشی كرد . عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند . یادمان باشد چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن . مشكل دنیای امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها دوست داشته می شوند . مراقب افكارت باش كه گفتارت می شود . مراقب گفتارت باش كه رفتارت می شود . مراقب رفتارت باش كه عادت می شود . مراقب عادتت باش كه شخصیتت می شود . مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شود و اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ... چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : behnam & fanoos
همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!!
استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد. حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟ شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است . اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند . هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد! پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد زندگي كن.... زندگي همينه چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : behnam & fanoos
شاید فردا دیر باشد!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب... ادامه مطلب ... چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : behnam & fanoos
شاید فردا دیر باشد!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب... ادامه مطلب ... چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : behnam & fanoos
بهترین راه ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود». قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:28 :: نويسنده : behnam & fanoos
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم ! دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : behnam & fanoos
چه غریبانه مینماید نوای این دوری بزرگ. این همه فاصله میان من و تو، با کدام قدمها پیموده میشود؟ وقتی که نه پایی برای رفتن است و نه نفسهایی که خسته از جستجوی تو، به شماره افتند...
من همچنان در این تنهایی تاریک، در این هوای بیکسی، منتظر، چشم به راهی دوختهام که انتهایش غروب خورشید سوزانی است، که آتش فراق تو را به تصویر میکشد. و چه خوش میسوزد این دایرهی حیران...
ای آنکه دلم امشب هوای بودنت را بهانه کرده، بدان! که فرصت بودن و بوییدن محدود است و زمان همچنان در حسادت نزدیکی میان من و تو، عقربههایش را تندتر میچرخاند تا شاید این فاصله را دورتر، و نقطهی پایان را نزدیکتر کند.
چه میشد اگر زمان و مکان نبود تا نه فرصت کمی در میان باشد و نه فاصلهای طولانی در پیش...
چه میشد اگر که سرنوشت بازی دیگری را رقم میزد: بازی بودن و دیدن نه بازی کودکانه دویدن و نرسیدن... که من اکنون نه توان کودکیام باقی است و نه آن رویاهای پریدن. بالهایم بریده، بر روی این زمین ناباوری، در تحیرم که چه شد که شبانه، شبیخون دهشتناک این سرنوشت، میان من و تو، جدایی انداخت و زمان مرا با خود برد، تا همیشه رویای رسیدن به تو، همانند رویای بازگشت به گذشته، همانند یک سراب سرد باشد
دستهایم خالی، به بالا گرفتهام که بدانی تهی است از هرآنچه که پیش از این داشتهام و تو میدانی که مقصود چیست...
به من نگاه کن! به این دفتری که سراسر سرود جدایی است. به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش میلغزد. و به این دستان تهی، که جز نبودن و نداشتن، کلمهی دیگری را به یاد ندارد.
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
دوست دارم آن زمانی بنویسم که تو را در آغوش گرفته، سپیدی آخرین ورق این دفتر بیجلد را پر از لکههای جوهر مملو از بودن و دیدن و رسیدن کنم. ورقها رو به اتمام... و تو در آن ناکجایی که نمیدانم چیست. اما میدانم که هر اندازه من از تو دور هستم، تو به من نزدیکی.
دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : behnam & fanoos
به نام پروردگار هستی بخش
17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم
که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد
ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و از خونه بیرون می رفت... دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟ از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به خونمون امده بود تصادفی با یکی از اشناهای دورمون که رئیس کلانتری یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ... من نمی خوام جلب توجه کنم بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده و خرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود رضا و این همه خلاف ........... نه .....زن دوم ....نه ...........بچه .....وای اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو رها نکنه سریعا بچه دار شد. سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم . سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم تا تونستم خودم راحت کنم خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد می گفت بهم علاقه داره و...... با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم. الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و رضا صاحب 2 فرزند شده. و من هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم
دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 14:29 :: نويسنده : behnam & fanoos
تولد همایون...
های دنیا! انگار کسی میآید امشب
رد پایش را کنار گلهای باغ پدر دیدهام
گوش کن! صدای قدمهایش را از دور میشنوم بهار است و زمین از عطر گل سرشار
قلب زمین گرم است... شوق شکفتن دارد انگار...
آبی بیکران آسمان، یلدایی بهاری را نوید میدهد چهچههی شورانگیز چکاوکها و قناریها، ستارگان ترمهپوش را به سماع واداشتهاند
آسمان برای پروازش آغوش گشوده است و بادها به اشتیاقش به رقص درآمدهاند تا بنفشههای بهاری را به میمنت حضورش قربانی کنند
دانههای دیروزی، نهالکهای امروزیِ سربرافراشته از خاک، با جامهای نو، تولد همزاد خود را جشن گرفتهاند
و درختان، بارانی از شکوفه را بر قدمگاهش گلباران کردهاند
به یمن ورود فرزند خلف روزگاران ناخلف، شقایقها بر زمین بوسه زدهاند و شاخهها به سجده درآمدهاند
امشب، همای دگرگونی بر کرانههای موسیقی سایه انداخته است
گویی زمانه با خبر خوشی در راه است آری... انگار کسی میآید امشب
مضراب خندههایش را از دور میشنوم
گوش کن! جنس صدایش از برگ گل هم نازکتر است مهربان کودک از پشت گاهوارهی نگاهت، روزنهی امیدی را بر آرزوهای دور و دراز مادر گشودهای و رنگینکمانی از نور را بر خستگی دستان پدر تاباندهای
چشمهای زیادی نگران آیندهی توست! شاید کسی نمیدانست که طالع همایونیات تو را به کدام گسترهی بیمرز جهان سوق خواهد داد اما، روزها از پی هم که میگذرند نوای روحبخشت مونس دلهایی میشود که سالیان دراز پدر را در غمها و شادیها شریک بودهاند شاید به مبارکی قدم نو رسیدهات، سِر نهفتهی درونت، باارزشترین هدیهایست که خداوند اول به تو و دوم به ما ارزانی داشته
چه نیکوست که قدر بودنت را میدانی و میدانیم اسم آشنایت سالهاست که بر بلندای موسیقی ایران منت گذاشته است
و فرهنگ اصیل ِ بودنت که از مکتب بزرگان منشأ گرفته، حرمت ترانههایت را بینهایت میکند
از آن زمان که نسیم را به وصل پیوند زدی و شوق را به دوست هدیه کردی
از آن زمان که ناشکیبا، نقش خیالت را در خاطرهمان مجسم کردی
از آن زمان که از حصار دستان گذشتی و با ستارهها و با دلی سبکبار از گریه،
قیژک کولی را کوک کردی
خورشید آرزوی سرزمینی شدی
که امروز با افتخار بر سر سفرهی آب، نان، آوازت مینشیند و نامت را بر بلندای تاریخ هزاران سالهاش ثبت میکند و تو را میراثدار بیچون و چرای کسی میشناسد که به برکت وجودش پرچم هنر ایران همواره در جایجای دنیا، برافراشته بوده است
ما خیالمان آسوده است از او که ریشهاش با درخت پیوند خورده و پیشنیان دلگرم به آوایش آرمیدهاند سالی دگر از نو آغاز شد و دیگر بار، همچون سالِ پار،
قلمم سازی شد تا بنوازم آهنگ میلاد تو را
با نتی از عشق و زخمهای از جنس بلور شازده کوچولو
با آن همه نشان از پدر
خوش آمدی به جهانی که آرزو دارد همهی مردمانش از جنس صدای تو باشند
آری، من نیز صدای تو را دوست دارم تولدت مبارک نازنین...
اگر به سلامت زیستی اهمیت می دهید و دوست ندارید به این زودیها گوهر ارزشمند سلامتی را از دست بدهید، فق
شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : behnam & fanoos
اگر به سلامت زیستی اهمیت می دهید و دوست ندارید به این زودیها گوهر ارزشمند سلامتی را از دست بدهید، فقط کافیست به آخرین دستاوردهای متخصصین مرکز ملی هدایت (ارتقاء) سلامت و رفتار شناسی توکیو توجه کنید! آنها می گویند : ادامه مطلب ... چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : behnam & fanoos
اگر مایلید اطلاعات بیشتری درمورد شخصیت خودتان وخصوصیاتی كه باعث میشوند دیگران شما را بیشتردوست داشته باشند پیدا كنید به تست زیربا كمال صداقت پاسخ دهید.این تست جدیدترین تست روان شناسی دركشورآمریكا است. ادامه مطلب ... سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : behnam & fanoos
فقر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : behnam & fanoos
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم که ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت کنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينکه يک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني که من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا کني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالاي سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دکتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت کنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاکت ديده نميشد. بازش کرد و درون آن چنين نوشته شده بود:
سلام عزيزم.الان که اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري که قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين کارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
قلب
دختر نميتوانست باور کند..اون اين کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره هاي اشک روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نکردم…
|
|||||||||||||||||
|