درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.لطف با نظرات خود به ما کمک کنید که یه وبلاگ قشنگ درست کنیم.ممنون
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و عکس عاشقانه و غمگین و آدرس red-apple.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 24885
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



داستان و عکس عاشقانه و غمگین
داستان و عکس عاشقانه و غمگین
چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : behnam & fanoos       

 

 

اس ام اس

 

 

در ادامه ی مطلب...



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:6 ::  نويسنده : behnam & fanoos       

 

 

 

 

ا س  ا م  ا س

 

 

ادامه ی اس ام اس ها در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 11:6 ::  نويسنده : behnam & fanoos       

 

 

 

 

ا س  ا م  ا س

 

 

ادامه ی اس ام اس ها در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...


دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, :: 14:49 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
چه غریبانه می‌نماید نوای این دوری بزرگ. این همه فاصله میان من و تو، با کدام قدم‌ها پیموده می‌شود؟ وقتی که نه پایی برای رفتن است و نه نفس‌هایی که خسته از جستجوی تو، به شماره افتند... من هم‌چنان در این تنهایی تاریک، در این هوای بی‌کسی، منتظر، چشم به راهی دوخته‌ام که انتهایش غروب خورشید سوزانی است، که آتش فراق تو را به تصویر می‌کشد. و چه خوش می‌سوزد این دایره‌ی حیران... ای آن‌که دلم امشب هوای بودنت را بهانه کرده، بدان! که فرصت بودن و بوییدن محدود است و زمان هم‌چنان در حسادت نزدیکی میان من و تو، عقربه‌هایش را تندتر می‌چرخاند تا شاید این فاصله‌ را دورتر، و نقطه‌ی پایان را نزدیکتر کند. چه می‌شد اگر زمان و مکان نبود تا نه فرصت کمی در میان باشد و نه فاصله‌ای طولانی در پیش... چه می‌شد اگر که سرنوشت بازی دیگری را رقم می‌زد: بازی بودن و دیدن نه بازی کودکانه دویدن و نرسیدن... که من اکنون نه توان کودکی‌ام باقی است و نه آن رویاهای پریدن. بال‌هایم بریده، بر روی این زمین ناباوری، در تحیرم که چه شد که شبانه، شبیخون دهشتناک این سرنوشت، میان من و تو، جدایی انداخت و زمان مرا با خود برد،‌ تا همیشه رویای رسیدن به تو، همانند رویای بازگشت به گذشته، همانند یک سراب سرد باشد دست‌هایم خالی، به بالا گرفته‌ام که بدانی تهی است از هرآنچه که پیش از این داشته‌ام و تو میدانی که مقصود چیست... به من نگاه کن! به این دفتری که سراسر سرود جدایی است. به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش می‌لغزد. و به این دستان تهی، که جز نبودن و نداشتن، کلمه‌ی دیگری را به یاد ندارد. دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی دوست دارم آن زمانی بنویسم که تو را در آغوش گرفته،‌ سپیدی آخرین ورق این دفتر بی‌جلد را پر از لکه‌های جوهر مملو از بودن و دیدن و رسیدن کنم. ورق‌ها رو به اتمام... و تو در آن ناکجایی که نمی‌دانم چیست. اما می‌دانم که هر اندازه من از تو دور هستم، تو به من نزدیکی.

سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
وفــــــــــــــــــا داری ادامه داستان در ادامه ی مطلب...

ادامه مطلب ...


سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 18:33 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
فقر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم ! پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, :: 16:32 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
دوتا داستان خیلی کوتاه عاشقانه توسط fanoos پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! ____________________________________________ شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ... گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, :: 16:31 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
وای از دست خانم ها روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد. زن گفت :.... اشکال ندارد ! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود ! قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟ زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند ! بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد ! برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود. زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ... بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد ! سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
ارزیابی خود پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
ـ جویدن آدامس هنگام خرد کردن پیاز مانع از اشک ریزی شما می شود. ـ اثر لب و زبان هر کس همانند اثر انگشت آن منحصر به فرد است. ـ رشد کودک در بهار بیشتر است. ـ ۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می کشد تا نور خورشید به زمین برسد. ـ ظروف پلاستیکی تقریباً ۵۰۰۰۰سال در برابر تجزیه مقاومند. ـ تنها قسمتی از بدن که خون ندارد قرنیه چشم است. ـ شترمرغ در ۳ دقیقه ۹۵ لیتر آب می خورد. ـ حس بویایی مورچه با حس بویایی سگ برابری می کند. ـ کرم های ابریشم در ۵۶ روز ۸۶ برابر خود غذا می خورند. ـ زمان بارداری فیل به دو سال می رسد. ـ در یک سانتی متری پوست شما ۱۲ متر عصب و ۴ متر رگ و مویرگ است. ـ شدیدترین نعره ها متعلق به وال ها است که برابر با صدای موتور جت است. ـ وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش....ش.... شما آرام می شود به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند، در ضمن این یکی ازدلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان آرامش می دهد. ـ دلفین ها همانند گرگ ها هنگان خواب چشم هایشان را باز می گذارند. ـ با نگاه کردن به گوش حیوانات می توانیم به تخم گذار بودن یا بچه زا بودن آنها پی ببریم. بدین صورت که تخم گذاران گوششان ناپیدا و بچه زایان گوششان نمایان است، تنها یک اسثتنا وجود دارد آن هم نوعی افعی است که بچه زاست اما گوشش دقیق پیدا نیست. ـ بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب است. ـ انسان امروزی به طور متوسط ۶ سال از عمر خود را تلویزیون نگاه می کند و ۶ سال را صرف غذا خوردن می کند و یک سوم را می خوابد. ـ موش دو پای آفریقایی از میدان دید ۳۶۰ درجه برخوردار است. ـ مغز انسان تنها ۲ درصد از وزن انسان را تشکیل می دهد ولی ۲۵ درصد اکسیژن دریافتی بدن را به تنهایی مصرف می کند. - سرعت عطسه یك انسان برابر است با 160 كیلومتر در ساعت - آب دریا بهترین ماسك صورت است ! - چشم انسان معادل یك دوربین 135 مگا پیكسل عمل می كند ! - 90% سم مار از پروتئین تشكیل شده است ! - مغز در هنگام خواب فعالتر از وقتی است كه تلویزیون می بینید ! - جوانان هندی شادترین و ژاپنی ها افسرده ترین های جهان هستند ! - قوه چشایی پروانه در پاهای آن تعبیه شده است !

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
چشم من... سهراب گفتی چشم ها را باید شست ... شستم ولی ...! گفتی جور دیگر باید دید... دیدم ولی...! گفتی زیر باران باید رفت... رفتم ولی ...! او نه چشم های خیسم را دیدو نه نگاه دیگرم را... هیچکدام را ندید !!! فقط در زیر باران لبخندی زد وبا طعنه گفت:دیوانه باران ندیده..... . . . . گناه عاشقی... گناهم چه بوده به جز عاشقی به جز مهربانی راستی و دلدادگی گناهم چه بوده که این قلب پاک اسیری شده در نگاه تو باز گناهم چه بوده که در آسمان ندارم امید نگاهی ز ماه گناهم چه بوده که در روز و شب دو چشمم بباریده در هر نفس گناهم چه بوده که در زندگی شدم عاشق عشق و ویرانگی گناهم چه بوده که سر گشته ام شب و روز نظر بر رهت بسته ام گناهم چه بوده که عاشق شدم ز دوری به رنگ شقایق شدم گناهم چه بوده که عشقم تویی تمام وجودم سراپا تویی گناهم چه بوده مه دلخسته ام دلم را به مهرت گرو بسته ام گناهم چه بوده که عاشق شدم ز دوری به رنگ شقایق شدم . . . . . اشتباه بود اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود!!!! لحظه هجوم غربت لحظه ای بود كه تو رفتی سیل غم زندگیمو برد وقتی كه پل و شكستی تو به خیر ‚ ما به سلامت عاشقی به ما نیومد بانوی عزیز عشقم بدتر از همه در اومد اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود چه شبایی گریه كردم تو به حالم خنده كردی آغوش خداحافظی رو حتی حوصله نكردی نه ‚ تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پیشم دیگه دارم توی هق هق گرگ بارون زده میشم اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود اشتباه بود ‚ اشتباه بود دل به تو بستن گناه بود . . . .

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
× عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود. × عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند. × عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود. × عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است. × عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد. × عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است. × عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود. × عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه. × عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد. × عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست.

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
... دختر و پسری با سرعت 120 کیلومتر در ساعت سوار بر موتور : _ دختر: آرومتر من می ترسم! _ پسر: نه خوش می گذره! _ دختر: نه نمی گذره ، خواهش می کنم ، خیلی وحشتناکه!! _ پسر: پس بگو دوسم داری! _ دختر: باشه ، باشه ، دوستت دارم! ، حالا خواهش می کنم آرومتر! _ پسر: حالا محکم بغلم کن ( دختر بغلش می کنه ) _ پسر: می تونی کلاه ایمنی منو برداری و بذاری سرت؟! اذیتم میکنه! ... تیتر قسمت حوادث روزنامه های روز بعد: موتوری با دو سرنشین با سرعت 120 کیلومتر در ساعت به ساختمانی در خیابان مهر برخورد کرد! این موتور دو سرنشین داشت که تنها یکی از آنها نجات پیدا کرد. از گفته تنها نجات یافته این حادثه چنین به نظر می رسد که: پسری که سوار موتور بوده متوجه می شود ترمز موتور بریده اما نخواسته دختر بفهمد ، در عوض خواسته که یک بار دیگر بشنود که دوست دخترش دوستش دارد : « برای آخرین بار! » ... تاریخ نشان داده که پسرها برای نشان دادن علاقه خود به دخترها از جان نیز می گذرند ولی تجربه ثابت کرده که دخترها نه تنها قدرت و شعور لازم را جهت درک این علاقه و دوست داشتن ندارند بلکه هم چون تعویض لباس به تغییر گزینه های انتخابی خود می پردازند. در واقع در دنیای عشق و دوستی تنها این دختران هستند که تاجر واقعی می باشند. در حقیقت فطرت کالا بینی و نگاه بازاری این مخلوق خداوندی از او موجودی دم دمی مزاج به بار آورده است. ختم کلام اینکه برای قضاوت در میزان علاقمندی یک دختر به یک پسر گذشت زمان بهترین قاضی و راهنماست که متاسفانه پسرها به این امر نه تنها توجه نمی کنند بلکه به جنس زن به عنوان موجودی مقدس و پاک می نگرند ... یادمان باشد که در دنیای عشق و دوست داشتن همیشه بازنده اصلی پسرها هستند چه به خواسته خود برسند و چه نرسند!! واقع قشنگ بود.......

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:23 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
آن سوي پنجره در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون.روحی تازه می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
گدای نابینا روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد: امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم وقتي کارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
عشق در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد آن محبت بود.عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمی شنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی. عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند.

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم". میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .... ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 22:15 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
داستان کوتاه عاشقانه کتاب و روزنامه یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:7 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه… صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته… زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست… من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم… زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد… مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی… هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن… من ازدواج کردم…

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:3 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.... در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت! نتیجه اخلاقی اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 15:59 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب...

ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 15:56 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم بهسرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و بهدوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود: از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد ترک تسبیح و دعا خواهم کرد وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 15:46 ::  نويسنده : behnam & fanoos       
مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم. ادامه داستان در ادامه ی مطلب...

ادامه مطلب ...


دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:, :: 1:34 ::  نويسنده : behnam & fanoos       

 

 

Interview with god

گفتگو با خدا

 



ادامه مطلب ...


جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : behnam & fanoos       

با عرض معذرت از همه دختر ها !


دخترها نمي‌توانند :
1-
با داشتن دماغي تير كموني يا عقابي متاليك به جراح مراجه نكنند!
2-
با ديدن يكي از خودشون خوش تيپ‌تر، ميگرن نگيرن و از زور ناراحتي غش نكنند!
3-
با داشتن قدي كوتاه كفش پاشنه 60 سانتي نپوشند و احساس قد بلندي نكنند!
4- روزي 24 ساعت
با تلفن حرف نزنند!
5- روزي 30-40 هزار تومان آت و اشغال نخرند!
6-
از مهموني و عروسي و براي هم خالي نبندند و با خالي‌بندي لايه اوزون پاره نکن!
7-
با يه دماغ عمل كرده احساس خوشگلي نكنند و فكر نكنند كه مادر زادي همينجوري بودن!
8- مطالب چرت و پرت اين قسمت رو بخونند و
از عصبانيت سكته نكنند!



جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, :: 15:13 ::  نويسنده : behnam & fanoos       


داستان دختر فداکار


همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ 
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت ، تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت 
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

 

 

ادامه داستان در ادامه ی مطلب...



ادامه مطلب ...


جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, :: 14:56 ::  نويسنده : behnam & fanoos       


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید